تقدیم به بچههایی که او را ندیدهاند…
۱-
هشت نُه سالش که بود، بهترین پرش را داشت. توی مسابقهی دو هم همیشه اول
بود. از بازیگوشیهاش، دو سه تا شکستگی توی دست و پا یادگاری داشت و ده
دوازده تا توی سر و پیشانی.
۲- با داداش خوشنویسی کار میکرد.
آن قدر خطشان شبیه هم شده بود که وقتی نصف کاغذ را روحالله مینوشت و نصفی را مرتضی، هیچکس نمیفهمید این، دو تا خط است
۳- دراویش آمده بودند توی حجرههای فیضیه و جا خوش کرده بودند. هیچکس هم حریفشان نبود.
یک بار روحالله با یکی از دراویش جر و بحثی کرد و یک سیلی آبدار گذاشت در ِ گوشش.
حالا دیگر حریفشان میشدند. بیرونشان هم کردند.
...